loading...
سایت تفریحی سرگرمی مسترفانی
Mohammad بازدید : 172 سه شنبه 28 مرداد 1393 نظرات (1)
خلاصه داستان :
قصه ی دختریه که بین عشق دو برادر سرگردون مونده و به خاطر بی ثباتی به یکی که ادعا میکرد دوستش داره ناخواسته با کسی ازدواج میکنه که اصلا علاقه ای بهش نداره
 
 
قسمتی از متن رمان :
همهمه و هیاهوی انبوه جمعیت درفضا طنین افکن بود، صداهای گوناگون و درهم آمیخته همچون تلاطم امواج در پهنه ی اقیانوس خروشان گم شده و به آسانی قابل تشخیص نبود. عکس-بازیگران-زن.html" title="زن" target="_blank">زنی حدودا بیست و پنج ساله، درتن پوشی به رنگ سیاه سرقبر شوهر جوان مرگش زارمیزد. هم زمان با ناله های او، پدر و مادر و تنها برادر اون مرحوم با ناله های زن جوان هم نوا شده بودند. جمعیت دور آنها خیمه زده و همه ماتم زده و سوگوار به این صحنه ی دردآور چشم دوخته بودند.حقیقتا این مصیبت ناگهانی تمام روح و جانشان را سوزانده بود. از پشت جمعیت صدای گریه ی طفلی شش ماهه می آمد که کسی درتلاش بود تا او را آرام کند، ولی دراین محنتکده چیزی که پیدا نمیشد سکوت و آرامش بود، سکوتی که اسیران خاک به آن نیاز داشتند. اما کسی که اینجا پا میگذارد نمی تواند قانون سکوت را رعایت کند. در این وقت زن میان سالی به نزد دختر آمد
دست او را گرفت وخطاب به زن جوان گفت: عزیزم، دخترم، دیگه بسه تا کی میخوای به این روش ادامه بدی؟ چهل روزه که خوراکت شده اشک و آه، چشمات یک لحظه از اشک خشک نشده بخدا از پا می افتی،حمید هم راضی به این همه عزاداری تو نیست. پاشو دخترم، صدای ماهان رو نمی شنوی؟ ازاین به بعد باید براش هم مادر باشی هم پدر.
دخترجوان وقتی حرفهای مادررا شنید داغ دلش تازه شد و سرش را روی مزار شوهر گذاشت و با صدای بلندتر شروع به گریه کرد. بعد از دقایقی بالاخره پدر شوهرش توانست با تحکمی که همیشه درصداش بود او را از قبر عزیزش دورکند.
مادرش دست اورا گرفت و از لابه لای جمعیت رد شدند. وقتی به فرزندش رسید، بغضش دوباره شکست وهمان طور که او را در آغوش گرفته بود اشکهایش به پهنای صورتش فرو می ریخت. کودک وقتی در آغوش مادر جا خوش کرد آرام گرفت و همان طورکه به شیشه پر از شیرش مک میزد به خواب رفت. گرچه قلب زن جوان مجروح و بی قرار بود، چشمانش اشکبار و تبسم روی لبانش پژمرده بود، اما باید به خاطر پسرش درمقابل این مصیبت بزرگ مقاومت میکرد و نمی گذاشت که تنها فرزندش از نظر روحی آسیبی ببیند. او درخانواده ای بزرگ شده بود که معرفت و مهربانی را به خوبی آموخته بود و باور
داشت که درمصیبت ها و رنج ها، زندگی را باید زندگی کرد، و شکوه بودن را احساس.
کم کم جمعیت پراکنده شد و با تسلیت دوباره راهی خانه هایشان شدند. چرخ زمانه همچنان بی وقفه با گرذش روزگار می چرخید، گاهی سریع وتند، و زمانی خسته و وامانده، ازسنگینی کوله بار غمها کند و لنگ زنان پیش می رفت. این گردش درنظر کامروایان خیلی سریع، و به نظرگرفتاران هر ساعت به طول یک عمر می نمود، درحالی که چرخ زمانه همیشه یکسان بوده و میباشد.
وقتی به خانه رسیدند زن جوان به همراه فرزندش به اتاقش پناه آورد. اتاقی که از آن به بعد تنهایی هایش بود. بچه را درون تخت خواباند و بعد از عوض کردن لباسهاش خودش هم درکنار بچه آرام گرفت، اما چه آرامشی. آمدن دوباره امین برادر شوهرش، آرامش او را گرفته بود. لحظه به لحظه رودرروی همدیگر قرار می گرفتند و خاطرات تلخ گذشته را برای همدیگر زنده میکردند.
امین کسی بود که زخم کاری به قلب مهتاب نشانده بود که تا ابد این زخم التیام پیدا نمیکرد. از اومتنفر بود و این تنفر از ذهن و ...
 
 

دانلود رمان pdf:

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط arsalan در تاریخ 1393/05/28 و 14:29 دقیقه ارسال شده است

سلام دوست عزیز. با تبادل بنر موافید؟
پاسخ : بله


کد امنیتی رفرش
درباره ما
این سایت در ساماندهی ثبت شده است و مطالب آن صرفا جهت سرگرمی هموطنان عزیز است و هدفی مغایر با احکام جمهوری اسلامی ایران ندارد با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 830
  • کل نظرات : 3335
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 982
  • آی پی امروز : 88
  • آی پی دیروز : 62
  • بازدید امروز : 1,455
  • باردید دیروز : 142
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,571
  • بازدید ماه : 5,411
  • بازدید سال : 56,956
  • بازدید کلی : 1,670,800
  • کدهای اختصاصی
    عضویت سریع
    [Reg_Fast_Form]